شعر در مورد فیروزه
شعر در مورد فیروزه ,شعری در مورد فیروزه,شعر درباره فیروزه,شعری درباره فیروزه,شعر درباره انگشتر فیروزه,شعر درباره ی فیروزه,شعر درباره گنبد فیروزه ای,شعر فیروزه,شعر فیروزه نیشابور,شعر فیروزه میزانی,شعر فیروزهای,شعر فیروزه,شعر حاجی فیروزه,شعر درباره فیروزه,شعر انگشتر فیروزه,شعر حجره فیروزه تراشی,شعر درمورد فیروزه,شعر فیروزه ای
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد فیروزه برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
تا چشم کار میکند تو را نمیبینم.
از نشانهایی که دادهاند
باید همین دور و برها باشی
زیر همین گوشه از آسمان
که میتواند فیروزهای باشد
شعر در مورد فیروزه
من یک جای تاریخ
یک جای تقویم یک ماه از یک فصل جا مانده ام!
همان روز که قول دادم
بوسه هایم را نسیم به تاراج نبرد.
همان پنج شنبه ی فیروزه ای رنگ
که دلگرمی آغوشت در من چون شراب چرخید.
شعری در مورد فیروزه
تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی..
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی!
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی..
شعر درباره فیروزه
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
شعری درباره فیروزه
ز اندوختن دانه دل سیر نگردد
در حرص کمی خال تو از مور ندارد
صائب سخن سبز بود زنده جاوید
فیروزه من کان نشابورندارد
شعر درباره انگشتر فیروزه
من مفلس نمی خواهم جلوس تخت فیروزه
که از رخسار او، حالی، جلیس بخت پیروزم
نگارینا، چه بد کردم؟ که نیک از من شدی
غافل نه نیکست این که آزردی به گفتار بد آموزم
شعر درباره ی فیروزه
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
شعر درباره گنبد فیروزه ای
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد
آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
شعر فیروزه
جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو
طاق فیروزه ابروی تو پیوسته خمیدست
سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد
یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست
شعر فیروزه نیشابور
ثریای فیروزه گون چشم من
که چون آسمان پاس دلها نداشت
در انگشتری داشت فیروزه ای
که همرنگ آن چرخ مینا نداشت
شعر فیروزه میزانی
می شود یاقوتی از خون جگر منقار من
چون ازان فیروزه گلشن یاد می آید مرا
گوهر را می دهد گرد یتیمی خاکمال
چون ازان دریای روشن یاد می آید مرا
شعر فیروزهای
در غریبی زود میرد ناز پرورد وطن
شد نگین دان چار دیوار لحد فیروزه را
سخت رویی با ملایم طینتان زیبنده نیست
در زمین نرم بیرون آور از پا موزه را
شعر فیروزه
میوه شیرین اگر پیدا شود در سرو و بید
عافیت پیدا درین فیروزه گلشن می شود
تیره بختی کار صیقل می کند با اهل دل
اختر آیینه روشندل ز گلخن می شود
شعر حاجی فیروزه
اکنون که چرخ بر سر انصاف آمده است
فیروزه مرا به نشابور می برد
زان ساقی کریم مرا هیچ شکوه نیست
حیرت مرا ز میکده مخمور می برد
شعر درباره فیروزه
هرگز نبوده است ملاحت به این کمال
عکس تو آب آینه راشور می کند
صائب اگر به تاج شهان جا کند
همان فیروزه یاد خاک نشابور می کند
شعر در مورد فیروزه
بیشتر بخوانید :